می گویند:

عشق خدا

به همه یکسانَ ستــ

ولی من می گویم:

مرا بیشتر از همه

دوستــ دارد

وگرنهـ

بهـ همهـ

یکی مثل تو می داد . /





тαɢε:
شنبه 18 ارديبهشت 1395برچسب:, 14:55★ ƑƛƬЄMЄӇ ★
 




тαɢε:
چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:, 16:18★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

فال حافظ





тαɢε:
سه شنبه 21 مهر 1394برچسب:, 16:23★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

فال حافظ





тαɢε:
سه شنبه 21 مهر 1394برچسب:, 16:16★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

|---------------------------_(/_\)
-------------------------,((((^`/-
------------------------((((--(6-/-
----------------------,(((((-,,----/
--,,,_--------------,(((((--\"._--,',;
-((((\\-,...-------,((((---\----`,@) 
-)))--;'----`"'"'""((((---(------´´
(((--\------------(((------/
-))-|-------آپم-زود بيا-----|
((--|--------.-------'-----|
))--/-----_-'------`t---,.')
(---|---y;---,-""""-./---/\-- 
)---/-.\--)-\---------`/--/
---|.\---(-(-----------\-\'
---||-----//----------\\'|
---||------//-------_\\'|ا 
---||-------))-----|_\--||
---/_/-----|_/----------|





тαɢε:
دو شنبه 20 مهر 1394برچسب:, 16:11★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

عالم جلیل مرحوم ملامحمد حسن قزوینی می‎گوید:

من در سفر حجّ به محلی رسیدم که در شام سر منور

حسین (ع) را در آنجا گذاشته بودند؛ در باغستانهای آنجا

مسجدی بود به نام مسجدالحسین (ع) و من چون داخل

مسجد رفتم در یکی از ساختمان‎های آن پرده‎ای آویخته

دیدم. چون آن پرده را کنار زدم سنگی دیدم در دیوار به کار

برده شده بود و دیدم گردن سری در آن سنگ آشکار است،

و نیز دیدم خون منجمد و خشک شده بر آن گردن مشاهده

می‎شود. چون چنین دیدم از خادم آن مسجد از آن سنگ و

گردن و خون منجمد پرسیدم؟

خادم گفت: این سنگ جای سر مبارک حسین بن علی (ع)

است. زیرا وقتی آن سر را از عراق آوردند بر این سنگ نهاده

و اثرش در این سنگ ظاهر شد چنانکه می‎بینی، و من مدّتها

است که داخل این عمارت صدای تلاوت قرآن می‎شنوم. و هر

سال بعد از نصف شب عاشورا در این موضع نوری ظاهر

می‎شود، آن نور در این سنگ اثر می‎کند و از آن خون ترشّح

می‎‎نماید، و می‎ماند و منجمد می‎شود.

و من از گذشتگان خدّام این مسجد همین قِسْمْ شنیده‎ام و از این سنگ و اثر ترشّح خون و منجمد شدن آن و تلاوت قرآن به من خبر داده‎اند.





тαɢε:
پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:, 16:17★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت

سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل

کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى

گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود

به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در

حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر

شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم

تو مرا از پاى درآورد!





тαɢε:
پنج شنبه 16 مهر 1398برچسب:, 16:5★ ƑƛƬЄMЄӇ ★
 
 




тαɢε:
یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:, 21:5★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

 





тαɢε:
یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:, 20:52★ ƑƛƬЄMЄӇ ★
یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:, 20:51★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

اگه حوصلت سر رفته

و می خوای سرگروم بشی 

کلیک کن

شعر





тαɢε:
یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:, 20:47★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

 

وای اینجا

یه عالمه شعر داریم

بدو کلیک کن و بیا تو

شعر





тαɢε:
یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:, 19:49★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

سلام برای خواندن 

چیستان

رو این کلیک کن

چیستان





тαɢε:
یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:, 19:34★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد

به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد

با نسیم سحری شعله نکش می ترسم

کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد

گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد

فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد

بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت

دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد

یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده

کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد

فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...

عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد

گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....

پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 20:54★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

.

 

 

 

 

 


۶-چه پرنده ای است اگرنامش رابرعکس کنیم نام پرنده دیگری می شود
۷-آن چیست که باگریستن اسمان اشک آن روان می شود
۸-بالای آن جای حساب است،پایین آن بازی تاب است
۹-آن کدام گیاه است که اگرنصفش کنی نیم آن لنگ ونیم دیگرش غصه باشد
۱۰-آن چیست به قدر یک گلابی ست.هم سرخ وسفیدوسبزوآبی ست.مه نیست ولی چوماه روشن.بی جان بود وستانداوجان.محفوظ همیشه درحبابی ست
۱۱-آن چیست که پراشک بود دامن او.ازدورچه استخوان نماید تن او.می سوزدومی گویدواین شدفن او.خواهی که شودزده بزن گردن او
۱۲-آن چیست می خوردخون سیاه می رود راه سفید
۱۳-آن چیست اولم هست خانه ومسکن .دومم کشوری ورای ختن.همه ام هست جزوادویه.طبع شدگرم ازان وتنددهن
۱۴-آن چیست من می روم واومی ماند
۱۵-سه دکان تودرتواولی چرم فروش دومی پرده فروش سومی یاقوت فروش
۱۶-آن جیست درختی راکه ایزدآفریده.دوده شاخه بهرش برگزیده.که به هرشاخه ای سی برگ دارد.به هربرگش دودانه میوه دارد
۱۷-آن چیست که همه خورده اندجزحضرت آدم
۱۸-آن چیست که همه می بینندولی خدانمی بیند
۱۹-آن چیست که همه دارندولی اکرم (ص) ندااشت
۲۰-آن چیست که خداوند آن رابه زنان واگذارنکرد
۲۱-آن کدام زمین است که ازاول خلقتش تاکنون فقط یک بارخورشید به آن تابیده
۲۲-آن کدام یکی است که دونمی شود وکدام دوتااست که سه تانمی شود
۲۳-چهارحرف است نام مطلوبی.که تمنای اهل عالم گشت.هست جهانی چنان عجیب.یکی اگرکم کنی بماندهشت
۲۴-آن چیست که مالک ازداشتن ان بی نصیب ومستاجردارا است
۲۵-آن چیست که با یک نجوا می توان شکست
۲۶-آن چیست که دوچشم دارد و وقتی انگشت به چشمانش فرو می کنی گوشهایش تیزمی شود
۲۷-آن چیست که درهرقرن یک بارودرهردقیقه دوبارمی آیدولی درسال هیچ وقت نمی آید
۲۸-آن چیست که برخی حیوانات دردهان وبعضی دردم دارند
۲۹-آن کدام سه هست که هرگزچهارنمی شود
۳۰-از قول من و تو قصه ها می گوید.آن چیست که بی زبان سخن می گوید.بی پرده ز کار این و آن می گوید. با آن که در او نیست نه دندان و نه لب.بی هدف ره می برد با قلب خون
۳۱- چیست آن ، کز چشمه ای آید برون.می شود از سنگ سختی سر نگون.مدتی بر دشت خشکی چون برفت.بیرون و درون شهر جایی دارد
۳۲- آن چیست که ارغوان قبایی دارد.مانند دم موش پایی دارد. گرد است و مدور است و تاجش بر سر.صد پاره تنش ، ولی ز یک پایه نگون
۳۳- آن چیست که روز می نماید شبگون.همچون دل عاشقان فرو ریزد خون.چون دست به او نهی زند اندازه فزون.اندر وسطش کشتی قیر اندوده
۳۴- جامی است در او آب خوش و آسوده.بر جای نشسته و جهان پیموده.کشتی بانی در آن به رنگ دوده.خود جامه همی بافد و او باشد عریان
۳۵-آن چیست که خودریسد و خود بافد جامه.پوست در پوست گرد یکدیگر
۳۶- چیست آن گرد گنبد بی در.رخش از آب دیده گردد تر. هر که بگشاید این معما را.گاهی حلال و طیب .گاهی حرام مطلق
۳۷- آن چیست گرد و کوچک ، آویز و معلق.گرد است و دراز و در ندارد
۳۸-آن چیست که پا و سر ندارد.جز نام دو جانور ندارد اندر شکمش ستارگانند.اندام ظریف چون صنوبر دارد
۳۹-آن چیست قبای زرد در بر دارد.تلخ است ولی طعمی چو شکر دارد زرد است و معطر آید به مشام.با هزاران سوار می گردد
۴۰- چیست آن پادشاه هفت اقلیم.آمد و فوج شاه در پیچید ناگهان یک سوار زرد نقاب.چار پاست ، نه که گاو است
۴۱- سخت است نه که سنگ.بیابان گرد است نه که مرد است . تخم ریز است نه که مرغ است.کلید آهنین قفلش گشاید
۴۲- کدام است گنبدی که در ندارد.زهر بچه دو صد مادر بزاید،هزاران بچه دارد در شکم بیش.که ندارد به آشیانه قرار
۴۳- چیست آن مرغ آتشین منقارو قنا عذاب النار ؟ شب و روز اندر آب می گوید.سرخ و سبز و سپید پوشیده
۴۴- چیست آن لعبت پسندیده.با دو صد احترام خوابیده ؟ در میان دو کاسه چوبین.رخت سیه و سبز کلاهی دارد
۴۵- آن چیست که در برگ پناهی دارد.من در عجبم کاین چه گناهی دارد؟ پوستش بکنند و سینه اش چاک کنند.گر آب تنی کنی، تنش آب شود
۴۶- آن چیست که در سه و قت کمیاب شود.گر سرد شود ، زندگی از سر گیرد؟ گر گرم شود گریه کند تا میرد.از خمی هر دو سر به هم دارد
۴۷- این چه باشد که پشت خم دارد.صد منی را به پشت بر دارد ؟ وزن او نیست خود به صد مثقال.پرنیان پیکر و آهن دل و فولاد پر است
۴۸-آن چه مرغیست تا اوج هوا رهسپاراست.کاندرین صحرا بدیدم یک عجایب جانور
۴۹-یک معما از تو پرسم ای حکیم پر هنر.پای او مانند اره ، شیر سینه، اسب سر، مور چشم ،مار دم ،کرکس پرو عقرب شکم.نیم پر شد پر تهی ، یعنی چه چیز
۵۰- یک معما با تو دارم، ای حکیم با تمیز.مرغ آتشخوارم و آتش پر و بال من است

 

 

 

.

.

.

.

 

پاسخ ها :

 

 

 

۱-نوار

۲-ده نفر

۳-موج

۴-دتدان

۵-لاک پشت

۶- غاز

۷ناودان

۸-ساعت پاندول دار

۹-شلغم نیم آن لنگ است درمعنی

۱۰-لامپ

۱۱-شمع

۱۲-قلم نی

۱۳-ادویه

۱۴-ردپا

۱۵-انار

۱۶-سال ماه شب وروز

۱۷-شیرمادر

۱۸-خواب

۱۹-سایه

۲۰-رسالت پیغمبری

۲۱-سطح رودخانه نیل

۲۲-خدادونمی شود وشب وروز هم سه تانمی شود

۲۳-بهشت

۲۴-نقطه

۲۵-راز

۲۶-قیجی

۲۷-حرف ق

۲۸-نیش

۲۹– مدرسه

۳۰- کتاب

۳۱-اشک چشم

۳۲-چغندر

۳۳-شاه توت یا توت سیاه

۳۴- چشم

۳۵-عنکبوت

۳۶- پیاز

۳۷– انگور

۳۸-خربزه

۳۹-لیمو شیرین

۴۰-ماه و ستارگان و خورشید

۴۱– لاکپشت

۴۲-هندوانه

۴۳– قلیان

۴۴- پسته

۴۵– بادمجان

۴۶- برف و یخ

۴۷– نعل اسب

۴۸- هوا پیما

۴۹– ملخ

۵۰- ماه





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 20:24★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

سلام تولدت مبارک امیدوارم از این بخش

لذت ببری و بهت خوش بگذره

بوسهزبان درازی





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1398برچسب:, 20:13★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 20:12★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 20:11★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 20:10★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 20:10★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 20:8★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 20:5★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 19:55★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 19:53★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 19:47★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 19:45★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 19:44★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 1:30★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 1:25★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
شنبه 11 مهر 1394برچسب:, 1:24★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود.
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن.  از خانه بیرون رفتم.

داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.


در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، “مامان، من اینجام.”

معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.
وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، “هی رفیق، اسمت چیه؟” تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، “اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم.”
گفتم، “عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه.”
پرسید، “استیو، مثل استیوارینو؟” گفتم، “آره؛ چند سالته، دِنی؟”
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید،

“مامان، من چند سالمه؟”
مادرش گفت، “پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.”

من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و

مدرسه با دنی حرف زدم.
چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس

ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.

مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکّر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش

حرف زده بودم.
به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با

او حرف بزنند.
به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی

زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده

باشد.

به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ امّا، “رُزهای آبی”

خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند.

میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به

مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس ننماید،
در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.

لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت، “شما

کیستید؟”

بدون آن که فکر کنم گفتم، “اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی

نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.”
دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، “خدا شما را در پناه خویش

گیرد!” که سبب شد اشک من هم در آید.

آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با

دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟
اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید.
آن رُز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ

شما باشد.
همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا

خانواده اش ارزش داشته باشد.





тαɢε:
جمعه 10 مهر 1394برچسب:, 13:54★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
جمعه 10 مهر 1394برچسب:, 11:3★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
جمعه 10 مهر 1394برچسب:, 11:0★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
جمعه 10 مهر 1394برچسب:, 10:48★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
جمعه 10 مهر 1394برچسب:, 10:21★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
جمعه 10 مهر 1394برچسب:, 10:20★ ƑƛƬЄMЄӇ ★





тαɢε:
جمعه 10 مهر 1394برچسب:, 10:18★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

داستانک(3)

 

عکس یادگاری

آرام از صخره ها بالا رفت و وقتی به نوک صخره رسید سرش را به سمت آسمان بلند کرد

و فریاد زد:


- خدایا!!! می شنوی صدایم رو؟ من رو می بینی؟


آسمان پر از ابر، برقی زد و غرید!


- چرا می گی نه؟ مگه تو خدا نیستی؟ مگه همیشه نمی گی با بنده هاتی و ما رو

می بینی؟ حالا که ازت می پرسم می گی نه؟؟؟


ناامید، خسته و از همه جا بریده، خود را از آن بالا پرت کرد پایین، تا زندگی ای را که خدا

به او هدیه کرده بود از بین ببرد!


آن طرف تر، در فاصله ای نه چندان دور، فردی دیگر از صخره های کوه سر به فلک کشیده

بالا رفت و وقتی به نوک صخره ها رسید، سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:


- خدایا!!! می شنوی صدایم رو؟ من رو می بینی؟


آسمان پر از ابر برقی زد و غرید! چشم های مرد از خنده و شادی برقی زد و گفت:


- می دونستم که به یادمی! این عکس رو هم واسه همین گرفتی، مگه نه؟

می خوای همیشه به یادم باشی؟!!


و خوشحال از بالای کوه پایین آمد تا زندگی ای را که

خدا به او هدیه داده بود، ادامه دهد.ر





тαɢε:
پنج شنبه 9 مهر 1394برچسب:, 20:46★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

درد دل یه سوسک با خدا...

 

یک سوسک غمگین به خدا گفت : کسی دوستم ندارد .

می دانی که چه قدر سخت است ،

این که کسی دوستت نداشته باشد ؟


تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی .

حتی تو هم بدون دوست داشتن …

خدا هیچ نگفت . گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است .


چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم .

آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند .

برای این که زشتم . زشتی جرم من است .


خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست .

مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .


خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت :

دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست .


اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن

" تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ،

رنج آموختن را نمی برد .

ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ،

زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ،


او ابتدای راه است . مومن دوست می دارد .

همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ،

چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست .


در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست .

آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود .


شیطان مسئول فاصله هاست .

حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش .

قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست .





тαɢε:
پنج شنبه 9 مهر 1394برچسب:, 20:44★ ƑƛƬЄMЄӇ ★

 

در جنگل سر سبز و قشنگي  خرگوش باهوشي زندگي مي كرد .

 يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند .

ولي هيچوقت موفق نمي شدند .

يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم  و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم .

گرگ گفت : چه نقشه اي ؟

    

روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن .

من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر 

 و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .

 

 

 

روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد .

با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين .

و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد .

خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .

 

    

 

او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد .

خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است .

 

    

بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ

ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .

گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده

است .

خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد

كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا

دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .

 





тαɢε:
پنج شنبه 9 مهر 1394برچسب:, 20:39★ ƑƛƬЄMЄӇ ★